نانجيبان ؛ همه در دور و بَرَش خنديدند
بال و پَر ميزد و بر چَشمِ تَرش خنديدند
آب را رويِ زمين ريخت و بر تشنگي اَش ...
آن كنيزان ، پابهپايِ همسرش خنديدند
مُجتبايي شده امّا كِي ؟ دگر در بَرِ او ...
به زمين اُفتادنِ " تاجِ سرش " خنديدند !
اكبرِ امامْرضا، بود به يادِ اكبري ...
كه همه دورِ تنِ مختصرش ! خنديدند
آب شد بهانه تا ياد كُنَد ز اصغري ...
كه همه به حالِ زارِ مادرش خنديدند !
زيرِ سايهي كبوترها فقط او گريه كرد ...
به حسيني كه همه به خواهرش خنديدند !
بينِ آن هلهلهها، بود به يادِ دختري ...
كه اراذل ، به سرِ بي معجرش ، خنديدند !