آقا ببين دلشوره هاي خواهرت را
از چشم او پنهان مكن چشم ترت را
بار سفر بستی مدینه شعله ور شد ...
گويا كه ديده ماجراي سفرت را !
روي_ سرت ام البنين قرآن گرفته
... تا پر کند یک لحظه جای مادرت را
ايكاش ميشد كه نمي بردي به همراه ...
نوزاد _ قافله ... علي_ اصغرت را !
آقا نميدانم چرا آهی کشیدی ؟!...
وقتی كه ديدي قامت _ آب آورت را
فقدان پیغمبر دوباره شده احساس ...
حالا كه ميبري علی_ اكبرت را
یا که بگو آوردن _ خلخال ممنوع ...!
یا که درآور گوشوار دخترت را
از چشم های عمه ي سادات پیداست ...
آماده کرده بوسه های حنجرت را !
من آرزو دارم فقط زینب نبیند ...
روزی سر و موی پر از خاکسترت را !
من آرزو دارم رقيه جان نبيند ...
دست_ حرامي ؛ تسبيح و انگشترت را !
برچسب : نویسنده : st69a بازدید : 156