خروج كاروان از مدينه

ساخت وبلاگ

آقا ببين دلشوره هاي خواهرت را
از چشم او پنهان مكن چشم ترت را
بار سفر بستی مدینه شعله ور شد ...
گويا كه ديده ماجراي سفرت را !
روي_ سرت ام البنين قرآن گرفته
... تا پر کند یک لحظه جای مادرت را
ايكاش ميشد كه نمي بردي به همراه ...
نوزاد _ قافله ... علي_ اصغرت را !
آقا نميدانم چرا آهی کشیدی ؟!...
وقتی كه ديدي قامت _ آب آورت را
فقدان پیغمبر دوباره شده احساس ...
حالا كه ميبري علی_ اكبرت را
یا که بگو آوردن _ خلخال ممنوع ...!
یا که درآور گوشوار دخترت را
از چشم های عمه ي سادات پیداست ...
آماده کرده بوسه های حنجرت را !
من آرزو دارم فقط زینب نبیند ...
روزی سر و موی پر از خاکسترت را !
من آرزو دارم رقيه جان نبيند ...
دست_ حرامي ؛ تسبيح و انگشترت را !

+ نوشته شده در  چهارشنبه ششم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 8:51  توسط سعید تاجیک  | 
دل نوشته های سعید تاجیک...
ما را در سایت دل نوشته های سعید تاجیک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : st69a بازدید : 156 تاريخ : سه شنبه 9 خرداد 1396 ساعت: 21:27